شهيده فهيمه سياري در قامت يک دوست (2)


 





 

درآمد
 

توجه به ظرائف زندگي در کنار اشتغال به تحصيل و فعاليت هاي اجتماعي، مسئله اي است که کمتر کسي مي تواند يک جا در خود جمع کند و غالباً يکي فداي ديگري مي شود. در اين گفت و گو درباره توانائي هاي شهيد فهيمه در برخوردداري از کمالات يک بانوي مسلمان سخن رفته است.

کجا و در چه سالي با فهيمه آشنا شديد؟
 

اواخر سال 57 و اوايل سال 58 بود. من بعد از راهنمايي رفتم حوزه. ايشان بعد از ديپلم و يک سال بعد از ما آمدند. ما سال دوم بوديم. آنها سال اول. ايشان چهار پنج سالي از من بزرگ تر بودند.

وضعيت حوزه به چه شکل بود؟
 

صفا و صميميت زيادي در آنجا بود. شهيد قدوسي مکتب توحيد را بنا نهادند. خانم ايشان هم که دختر علامه طباطبايي بودند، به آنجا مي آمدند. ما در مکتب توحيد کارهايمان را خودمان انجام مي داديم. آن روزها تعدادمان کمتر بود و از اين گذشته کساني مي آمدند که انگيزه و عشق زيادي براي آموزش علوم ديني داشتند. محيط مکتب توحيد هم به گونه اي بود که امتحانات ورودي دشواري را مي گرفتند و خيلي ها رد مي شدند. آنهايي هم که مي ماندند، هميشه به عناوين مختلف مي توانستند از اين غربال رد شوند. ما در کنار دروس حوزوي، ادبيات عرب، اخلاق و دروس بسياري را مي خوانديم و اساتيدي چون آيت الله خزعلي، آقاي فاکر، آقاي قرائتي، آقاي خاتمي داشتيم. از آنجا که از سوم راهنمايي به بالا قبول مي کردند، در يک سال مي شد که از سطوح مختلف تحصيلي، حتي تا ليسانس و فوق ليسانس هم کنار هم مي نشستيم و گاهي مي شد کسي که سوم راهنمايي بود، به خاطر انگيزه قوي، نمرات بيشتري مي آورد. محيطي که در آن درس مي خوانديم، معنويت خاصي داشت، به طوري که فارغ التحصيلان آنجا، هنوز هم بين خودشان صميميت خاصي را حفظ کرده اند. به هر حال در آن محيط، افرادي از شهرها مختلف مي آمدند و در يک نظام و برنامه حساب شده و منظم، هم درس مي خواندند و هم زندگي جمعي را ياد مي گرفتند.

از ويژگي هاي اخلاقي و رفتاري فهيمه بگوييد.
 

کارهاي خوابگاه اعم از نظافت و پخت و پز و چيدن ميز صبحانه و ناهار و شام و خلاصه تمام وظايف به عهده خودمان بود و ما در گروه هاي ده پانزده نفره به شکلي نوبتي، کارها را انجام مي داديم. من و فهيمه غالباً در يک گروه کاري بوديم. ايشان بسيار با سليقه و منظم بود. طرز لباس پوشيدن و رعايت متناسب رنگ او واقعاً چشم نواز بود. حتي يک بار نديدم لباسي را بپوشد که لکه اي يا چروکي داشته باشد و يک رنگ آنها با هم تناسب نداشته باشد. ميز صبحانه و ناهار و شام را که مي چيديم، اگر فصلي بود که در باغچه گل بود، حتماً يک شاخه گل در ليوان قاشق و چنگال ها سر ميز مي گذاشت و اگر فصل گل نبود، از گل هايي که لاي کتابهايش خشک کرده بود، استفاده مي کرد. يک وقت ها براي شام آبدوغ خيار درست مي کرديم، غير از نعناع خشک، در آنها گل محمدي خشک شده هم مي ريخت. يک کدبانوي بسيار باسليقه و لطيف طبع بود. از آن طرف هم در درسش ممتاز بود و دقت و تأمل بسيار عميقي داشت. خلاصه يک مسلمان به تمام معنا آراسته و منظم و مؤدب و نظيف بود، برخلاف خيلي ها که تصور مي کنند اگر درس مي خوانند، بايد از ساير امور زندگي شان غافل بمانند. من با ايشان هم مباحثه اي نبودم، اما تعريفش را مي شنيدم که چقدر در درس مباحثه، کوشا و موفق است. نکته اي که از ايشان يادم هست اين است که هميشه از تميزي برق مي زد و بوي خوش داشت. در نمازخانه که به آن مي گفتيم مسجد، به صورت گروهي مي رفتيم و من هميشه مي ديدم گروهي که دور ايشان جمع مي شوند، به شکلي طبيعي نظم و ترتيب خاصي پيدا مي کنند. خيلي خوش ذوق و باسليقه بود. من الان يک دستمال از ايشان يادگاري دارم. به قدري گلدوزي روي اين دستمال ظريف و زيباست که اگر کسي ايشان را نشناسد، تصور مي کند که کارش فقط همين بوده. اين دستمال توي جانمازش بود. من و ايشان با هم تناسب سني نداشتيم و من کوچک تر بودم. وقتي ديد که خيلي از اين دستمال خوشم آمده، خيلي بي دريغ و ساده گفت، «مي خواهي مال تو باشد؟» ما اجازه داشتيم درسمان را هم ادامه بدهيم و ايشان که رياضي فيزيک خوانده بود، به من در درس رياضي کمک مي کرد. بسيار صبور و آرام بود و من هيچ وقت نديدم عصباني بشود و صدايش را بالا ببرد. در هنگام استراحت همراه با ديگران به حياط مي آمد و زماني که ديگران مشغول گردش بودند، ايشان وقتش را صرف گوش دادن به مشکلات ديگران مي کرد و هر کاري هم که از دستش برمي آمد انجام مي داد. ما تقريباً سه سال در خوابگاه با هم بوديم و من به عينه مي ديدم که براي هر کس هر مشکلي که پيش مي آمد، قبل از هر کسي به خانم سياري مراجعه مي کرد.

به نظر شما اين قابليت ها از کجا مي آيند؟
 

اول عنايت خداست و بعد تربيت خانوادگي و تلاش فرد براي خودسازي و دوري از محرمات و مکروهات. فهيمه خانم واقعاً در همه کارها نهايت دقت را به کار مي برد و در عبادت، در درس، در زندگي روزمره، در دلسوزي براي ديگران، در انجام وظايف و تکاليف، در هيچ يک کاري مسامحه و سهل انگاري را به خود راه نمي داد. طبيعي است که وقتي انسان تا اين حد مراقب کردار و گفتار خود باشد، خداوند هم به او عنايت خاصي مي کند. انس عجيبي با قرآن و نهج البلاغه داشت و نهايت سعي خود را مي کرد که رفتار و گفتارش دقيقاً مطابق احکام الهي باشد. اي کاش مي شد با اساتيد ايشان هم صحبت کنيد، چون قطعاً از نوع پرسش و پاسخ هاي ايشان، قابليت هاي تحصيلي اش را برايتان بازگو مي کنند. هيچ وقت خنده از روي لب هايش محو نمي شد. خيلي روح لطيفي داشت و از هر چيزي، هميشه زيباترين وجه آن را مي ديد و انتخاب مي کرد. بهار که مي شد، وقتي از کنار باغچه رد مي شديم، هميشه گلبرگ هاي گل ها را نوازش مي کرد و مي گفت، «ببنيد خداوند چه نعمت هايي را براي ما خلق کرده است.» انس و الفت عجيبي با طبيعت و با زيبايي ها داشت. متانت، لطف، ظرافت و لطافت طبع او روي تمام اجزاي زندگي اش اثر گذاشته بود. ما درس هايمان خيلي فشرده بودند و حتي بعد از نماز مغرب و عشا، دو تا درس داشتيم و بنابراين وقت فراغتمان خيلي کم بود، ولي ايشان در همان فرصت کم هم به مشکلات و درد دل هاي ديگران مي رسيد. شهيد قدوسي هم طوري برنامه ريزي کرده بودند که ما از وقتمان نهايت استفاده را بکنيم و لذا در همان فرصت هاي کم استراحت هم غالباً مي رفتيم و اشکالاتمان را از سال بالايي ها مي پرسيديم. درس خواندن به هنگام غروب، مکروه است و بين غروب عرفي و شرعي معمولاً نيم ساعت فرصت هست. ما در اين فرصت در حياط راه مي رفتيم و حرف مي زديم. بعضي از افراد، آدم هاي خاصي هستند و فهيمه خانم يکي از اينها بود. مي ديديم که همين وقت را هم روي پله ها با کسي نشسته و دارد به حرف هاي او گوش مي دهد. گاهي مي ديديم که طرف مقابل گريه مي کند و متوجه مي شديم که مشکلي را با ايشان در ميان مي گذارد. سعي داشتند ما را به نحوي تربيت کنند که کوچک ترين خدشه اي به ما وارد نشود، از جمله اينکه ما اجازه نداشتيم حتي به خانه بستگان خودمان هم برويم و اگر قرار بود از اقوام ما، مردي دم در مکتب بيايد که چيزي بياورد و يا پيامي را برساند، پيشاپيش توسط پدرمان، کاملاً معرفي مي شد و تازه در اين گونه موارد هم حق نداشتيم برويم و دم در بايستيم و با او حرف بزنيم. بايد سريع مي آمد و از پشت پرده پيام را مي رساند و مي رفت. با چنين شيوه اي، حالا شما تصورش را بکنيد که در اواخر رژيم شاه، گاردي ها ريختند توي کوچه مکتب، همسايه ها که آنها را ديده بودند، مي گفتند باتوم و اسلحه داشتند. خانم مقتدايي و ساير مسئولين به ما گفتند که هر چه سريع تر، هر چه اعلاميه و نوار و جزوه داريم تو ي چادر شب رختخواب هايمان بريزيم و داخل باغچه ها دفن کنيم. در آن اضطراب شديدي که ما درگير اين کار بوديم، گاردي ها تا پشت در مکتب هم آمدند و خوشبختانه و به لطف خدا، حتي يک تلنگر هم به در نزدند، وگرنه آنها که کارهايشان حساب و کتاب نداشت و اجازه و رعايت محرم و نامحرم سرشان نمي شد و معلوم نبود اگر به داخل مکتب مي ريختند، چه رفتاري با ما مي کردند. فهيمه خانم در آن شرايط هنوز به مکتب نيامده بود. ايشان سال بعد آمد.

ظاهراً فهيمه در شرايط بحراني دستپاچه و مضطرب نمي شده. در اين مورد خاطره اي داريد؟
 

بله، اتفاقاً سالي که ايشان به مکتب آمد، دو بار در قم زلزله آمد. يک بار زلزله به قدري شديد بود که ما در کلاس درس بوديم و پنجره کنده و به طرف بچه ها پرت شد و عده اي زخمي شدند. بچه ها هراسان فرار مي کردند و هر کس سعي داشت خودش را نجات بدهد، ولي خانم سياري با صبر و حوصله سعي داشت دلهره آنها را تسکين بدهد و به آنها کمک کند. فوق العاده بر خودش تسلط داشت.اغلب ما در سنيني بوديم که عجله و صبر نداشتن انگار جزو ذاتمان بود، اما فهيمه خانم بسياري موقر و متين و آرام بود و من خودم شخصاً هيچ وقت اضطراب و دستپاچگي ايشان را نديديم.

دلتان براي چنين انساني تنگ نمي شود؟
 

(مي خندد) چرا، ولي متأسفانه به قدري همه مان درگير مسائل مختلف شده ايم که يادمان رفته چطور يک انسان مي تواند با آن همه لطافت طبع، اين قدر مسلط به خود باشد. خط خيلي قشنگي هم داشت و گاهي هم آيات قرآن و کلمات قصار را با خط درشت مي نوشت.

خبر شهادت فهيمه چگونه به شما رسيد و چه حال و هوايي داشتيد؟
 

يکي از شب هاي آذر بود و يادم هست موقعي که اين خبر به مکتب رسيد. هر کسي گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد. فقدان ايشان برايمان خيلي سنگين بود. نکته اي که در مورد شهادت ايشان خيلي روشن به يادم مانده و خيلي روي من تأثير گذاشت، رفتار مادر ايشان بود، واقعاً آنجا انسان متوجه مي شد که چنين دختري بايد چنين مادري داشته باشد. اولاً مادر فهيمه خانم اصلاً گريه نمي کرد. در سال 59 که فهيمه خانم شهيد شد، هنوز مردم ما به مقوله شهيد و شهادت، به خصوص شهادت زن ها؛ مثل سال هاي بعد عادت نکرده بودند و چنين رفتاري از مادر يک دختر جوان خيلي براي ما جالب و عجيب بود. آن روزها اگر يک جوان از دنيا مي رفت، غريبه ها هم خون گريه مي کردند، چه رسد به مادر آن جوان. ما هر چه به مادر فهيمه خانم اصرار مي کرديم که گريه کنند و مي گفتيم که گريه، ايشان را سبک مي کند و دواي درد است، اما ايشان مي گفت من اگر گريه کنم، شايد عده اي تصور کنند که من از اينکه گذاشته ام دختر جوانم به اين راه برود، پشيمان شده ام، در حالي که من به وجود او افتخار مي کنم. بعد هم تصميم گرفتند خودشان فهيمه را غسل بدهند. جلوي روي همه ما آستين ها را بالا زدند و وضو گرفتند و گفتند نبايد بي وضو به بدن فهيمه دست بزنم. به بقيه هم گفتند وضو بگيرند. سعي مي کردند اغلب کارها را هم خودشان انجام بدهند. نکته جالب اين بود که دست فهيمه خانم، درست مثل وقتي که انسان رو مي گيرد، به همان شکل مانده بود. دست را صاف کردند تا غسل بدهند و بشويند و باز هم به همان حالت برمي گشت. مادر فهيمه خانم در حالي که چشم هايشان قرمز بود، لباس هاي او را که آغشته به خون بود، آرام با قيچي بريدند و او را غسل دادند، تسبيح تربت به گردنش انداختند و انگشتر و دستبند تربت به دستش کردند. نمي دانم در آن اوضاع و شرايط اينها را چطور تهيه کرده بودند. بعد هم روي لب هايش مهر گذاشتند. هنوز از چشم فهيمه خانم خون مي آمد. مادرشان خيلي مراقبت داشتند که کاملاً پاک شود و خون بند بيايد. تشييع جنازه بسيار باشکوه و مفصلي هم بود.

تأثير شهادت او را بر زندگي ديگران و خودتان بگوييد.
 

من تا يازده سال در خوابگاه بودم. تا شش هفت سال که سالگرد ايشان گرفته مي شد، دو سه روز قبل و بعد از آن در خوابگاه، حال و هواي خاصي بود و ما به زنجان هم مي رفتيم. خانواده ايشان هم به قم مي آمدند و حداقل يک شب مي ماندند. طلبه هاي جديد از خواهر و مادر ايشان سئوالاتشان را مي پرسيدند و قداست و احترام خاصي برايشان قائل بودند. تا دو سه سال پيش سالگرد ايشان گرفته مي شد. امسال هم قرار است اين سالگرد گرفته شود. تأثير شهادتشان روي طلبه هايي که به ايشان نزديک بودند، اين بود که از تقيد ايشان نسبت به درس تأثير گرفتند. با آن هم تقيد ايشان به درس، براي همه باعث تعجب بود که فهيمه خانم چه شد که براي تبليغ به بانه رفت و همه نسبت به امر تبليغ حساسيت بيشتري پيدا کردند تا بتوانند جوابگوي شبهات زيادي که دشمنان اسلام مطرح مي کردند، باشند. تأثير عمومي مهمي که شهادت ايشان داشت اين بود که براي درسمان وقت و دقت بيشتري بگذاريم. نکته ديگري که از ايشان آموختم، اين بود که همان گونه که خداوند بين خلقت زن و مرد تفاوت قائل شده است، به عهده گرفتن مسئوليت هاي اجتماعي نبايد موجب شود که زنان از وظايف خاص خودشان غفلت و يا در آنها سهل انگاري کنند. درسي که از خانم سياري ياد گرفتم و هميشه در زندگي سعي مي کنم به کار بگيرم، ظرافت و کدبانوگري او بود. مثلاً رعايت تناسب رنگ و پاکيزگي و سادگي در لباس پوشيدن، دقت در چيدن سفره، توجه به گل و طبيعت که متأسفانه به دليل فشار کارهاي خارج از خانه از وجود زنان رفته و زن ها که بايد نشانه و مظهر مهرباني و لطافت و مدارا باشند، تبديل به آدم هاي خشن و عصبي شده اند، چون امر کسب درآمد و بعضي از امور اجتماعي، گاهي نياز به نوعي برخورد خشن و مردانه دارد. من هنوز هم هر وقت اين دستمال گلدوزي شده را مي بينم، دريغم مي آيد که چزا اين ظرافت ها از بين رفت. آن همه تقيد به درست درس خواندن، از وقت استفاده صحيح کردن، حفظ حجاب، وقار،متانت، صبر، مهرباني در کنار يک کدبانوي تمام بودن، از فهيمه خانم شخصيت کاملي ساخته بود. ايشان همين دقت و ظرافت را هم در درک قرآن و مسائل ديني داشت. به هر حال من خيلي چيزها از ايشان ياد گرفتم. ايشان که به درجاتي از آرزو داشت رسيد، ولي ما از وجود انساني که هم باهوش بود و هم مؤمن هم ظريف طبع و نهايت شايستگي ها را براي اداره امور داشت، محروم شديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27